لطفا صبر کنید

داستان ابراهیم اسماعیل نبی(ع
 
مذهبی
وبلاگی کاملا مذهبی
 

مـردى كـه سـر و روى را در كـوفـیه (29) پوشانده بود، وسط میدان ، از اسب پـایـیـن پـریـد و در مـیـان بـهـت هـمـگان ، با شتاب به سوى خیمه رئیس ‍ قبیله دوید. به دنبال او تا كنار خیمه رئیس قبیله دویدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بـزرگـوار، چـشـمان من از نعمت بینایى محروم باد اگر خطا كرده باشند. من خویش دیدم پـرنـدگـانـى فـراوان را كـه بـه پـشـت كـوهـسـاران شـمـال قبیله ما مى پردیدند. قسمتى از راه را با اسب پیمودم و بقیه را پیاده ؛ تا به قله رسـیـدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشك ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
ـ آیا تو خود، ((آب )) را هم دیدى ؟
ـ راه بـسیار دور بود، اسب را پاى كوه یله كرده بودم و شوق دادن این خبر به شما، پاى مرا از پیش رفتن باز مى داشت ... اما...
ـ كافى است !
رئیـس قبیله برخاست و به بیرون آمد و خطاب به مردم خویش كه خبر را شنیده و اینك دور او و آن مرد ایستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى كردند، گفت :
ـ پـنـج نـفـر همراه این مرد به جاى كه او مى گوید روانه شوند و اگر آبى یافتند بى هیچ درنگى باز گردند و مرا خبر كنند.
چـشـمـه ، بـه زلالى اشـك ، به پهناى دو بازو، از میان توده شن مى جوشید و كودكى كه بـه زحـمـت بـر پـاى مـى تـوانـسـت ایـسـتـاد، كـنـار آن بـه بـازى بـا شـنـهـاى مـرطوب ، مـشـغـول بود و هنگامى كه شش مرد از اسبهاى خویش ، شتابناك پیاده شدند، كودكانه به رویشان خندید و دستهاى كوچكش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو كوفت ...
یكى از مردان به كودك گفت :
ـ آیا تو تنها هستى ؟ مادر تو كجاست ؟
به جاى كودك ، مرد دیگرى از همراهان سؤ ال كننده پاسخ داد:
ـ بى خرد! این كودك چگونه مى تواند سخن بگوید؟ گمان نمى كنم حتى یكساله باشد.
مرد دیگرى او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت و در حالیكه چهره اش ‍ را مى بوسید، گفت :
ـ چقدر زیباست !
و بـه راسـتى كودك ، زیبا بود: چشمان سیاه و درشتش در چهره ملیح و دوست داشتنى وى ، زیـر خـرمـنـى از مـوى مـجـعـد شـبـرنـگ ، مـثـل دو گـوهـر شـبـچـراغ ، زیـر دسـتـه اى سـنبل ، مى درخشید. وقتى مى خندید، بیشتر با چشمانش مى خندید و دو گوهرى كوچكى كه وسـط گـونـه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود كه از ریزش قطره هاى بـاران در بـركـه هـاى روشـن ، پـیـدا شـود. دسـتـهـاى كـوچـكـش مـثـل دو كـلاف نـور، بـه تـردى سـاقـه ریـواس از شـانـه هایش روییده بود و تنش بوى گـل ، بـوى كـودكـى مـى داد... و اكـنـون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبیله جرهم مى گشت كه ناگهان صداى شیر زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
ـ شما كه هستید و با فرزند من چه كار دارید؟
مـردان كـه هـنگام آمدن كسى جز كودك را ندیده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و یكباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و یكى از ایشان كه هنوز كودك را در آغوش داشت ، گفت :
ـ مـا از قـبیله جرهم هستیم . با دیدن پرواز پرندگان بدین سو راه پیموده ایم . سالهاست ما در آنسوى كوهپایه هاى روبرو، زندگى مى كنیم و آب مورد نیازمان را از غدیرها و یكى دو چـاه كـم آب كـه داریـم ، بـر مى داریم ، این چشمه چه هنگام فرا جوشیده است ؟ شما كه هستید؟
ـ نـام مـن هـاجـر
(30) اسـت و نـام فـرزنـد اسـمـاعـیـل (31) . شـوى مـن ، ابراهیم ، پیامبر خداست . این چشمه ، عنایت خدا به ماست . شویم به فرمان خداوند، من و كودكم را در این نقطه تنها نهاد و خود به فلسطین رفـت . از دیدگاه من شما نیز، بى آنكه بدانید و بخواهید، فرستادگان خداوند هستید كه با راهنمایى پرندگان تشنه ، به سر این چشمه رسیده اید تا من و فرزندم از تنهایى و بیكسى بدر آییم .
یكى از مردان شادمانه پرسید:
ـ پس شما اجازه مى دهید قبیله ما به كنار این چشمه كوچ كند؟
ـ آرى ، امـا بـدان شرط كه در این سرزمین ، به صورت مهمان ، اقامت كنید و قصد تصرف آن را در سر نپرورید.
هاجر، كودكش را در آغوش گرفت . مردان مشكها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر كردند و چون برق بر اسبهاى خویش جهیدند و چون باد به سوى قبیله خود تاختند.
اینك ، اسماعیل دهساله ، زیباترین كودك در قبیله بود و به كودكان چهارده ساله مى مانست . بـا مـوهـایـى مـجـعـد و بـه رنـگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحكم در بـازیـهـاى جـمعى با كودكان قبیله جرهم ـ كه هشت نه سالى بود همسایه او و مادرش هاجر شده بودند ـ همیشه نقش پیشوا و هماهنگ كننده داشت .
زن و مرد و كوچك و بزرگ قبیله ، او را دوست مى داشتند و چشم چراغ خویش مى دانستند.
مـادرش هـاجر، براى او از پدرش ابراهیم بسیار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را ندیده بود و مادر مى گفت : من خواب دیده ام ؛ پدرت همین روزها باید بیاید...
غـروب بـود. مردان ، همه از صحرا به قبیله باز گشته و در میدان جلوى خیمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبیله منتظر هیچ مردى نبود اما ناگاه از سویى كه آفتاب غروب مى كرد، بالاى بلند مردى در افق ، پیدا شد كه مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبیله پیش مى آمد.
نـخـسـت كودكان او را دیده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اینك قبیله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعیل ، پیشتر دویدند كه بیشتر انتظار مى بردند.
وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبیله كه از دورتر مى نگریستند، شكى باقى نماند كه سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابـراهـیـم بـلنـد بـالا بـود بـا مـویى انبوه در سر، كه به سپیدى مى زد؛ چون برفهاى پیشرس كه تنك برقله اى نشسته باشد.
چـشـمـهـایش درست مانند چشمان اسماعیل بود و طرح چهره اش نیز همان . ابراهیم ، اسماعیلى بزرگ مى نمود و اسماعیل ، ابراهیمى كوچك .
قـبـیـله كـه گـامى چند به پیشواز او آمده بود، هر سه را در میان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گریست .
اسـمـاعـیل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.
ـ پدر؛ من از مادر درباره شما بسیارى شنیده ام اما اكنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست دارید براى من از زندگى خود سخن بگویید؟
ابـراهـیـم بـا نـگـاهـى كـه به اشك شوق و مهر پدرى آمیخته بود، به فرزند نگریست . نخست بى هیچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسید و موهاى مجعد و ابریشمین سر او را نوازش كرد؛ آنگاه رو به هاجر كرد و گفت :
ـ تـا تـو غذاى ما را فراهم كنى ، من و اسماعیل بیرون چادر قدمى مى زنیم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا كن .
ـ پـسـرم ، درسـت بـه سـن تـو بـودم كـه خـود را در شـهر ((اور))
(32) یعنى زادگاه خویش یافتم در حالیكه تنها، آزر (33) ، سرپرست من بود و دریغا كه او بت مى تراشید و بت مى پرستید.
مـن بـا هـدایـت الهـى ، از هـمـان آغـاز خدا پرست بودم . سالها كوشیدم تا آزر را نیز از بت پـرسـتـى بـاز دارم ، حـتـى از خـداونـد خـواسـتـم تـا گذشته او را ببخشاید و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشكار شد كه او گمراه است و دست از بت پرستى نمى كشد.
در شـهـر مـا، نـمـرود
(34) ، حـكـومـت مـى كـرد و ادعاى خدایى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستیدند.
مـن در همان نوجوانى ، هنگامى كه از هدایت آزر ماءیوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانیدم .
ـ پدر؛ پس چگونه زندگى مى كردید و چه كسى خرج شما را مى داد؟
ـ فرزندم ، من دیگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، كار مـى كـردم و مـانـنـد تـو، قـوى و امین بودم و كارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .
آن روزهـا، در شـهـر مـا رسـم بـر ایـن بـود كـه هـر سال ، یكروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، از شهر بـیـرون مـى رفـتـند و در حالیكه غذاهایى را كه از پیش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بـتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرك شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
یـكـسال ، وقتى همه شهر را ترك كردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخـل شـدم و بـه نـام خـداونـد بـه جان بتها افتادم و همه بتها جز یكى از بزرگترین را، شـكـسـتـم و آنگاه تبر را بر دوش همان یكى نهادم . همین كار را در تمام بتخانه هاى دیگر شهر انجام دادم .
هـنـگـام غـروب ، وقـتـى مـردم شـهـر بـاز گـشـتـنـد، جـشـن مـبـدل بـه عـزا شـد. بـرخـى از بت پرستان با سوابقى كه از اعتقاد من داشتند، سرانجام دریـافـتـند كه من آن كار را كرده ام . بنابراین دستگیر و سپس محاكمه شدم . من از محاكمه خـویـش ‍ خـرسـنـد بـودم زیرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى یافتم تا به بهانه دفاع از كردار خویش ، به هدایت مردم ، بپردازم .
ـ پدر، هیچیك از دفاع هاى خود را بیاد دارید؟
ـ آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاكم نمرود، كه مرا متهم به شكستن بتها كرده بودند، گفته بودم :
ـ ((آیا نه مگر شما مى گویید كه هر یك از این بت ها، خدایند؟ گفتند: آرى . پرسیدم : آیا نه مگر شما مى گویید كه سرنوشت همگان در دست این خدایان است ؟ گفتند: مى گوییم . پرسیدم : پس چگونه انكار مى كنید كه بت بزرگ بتهاى دیگر را خرد كرده است و من این كـار كـرده ام ؟ آیـا بـتى كه سرنوشت همگان را رقم مى زند از اینكه بتهاى دیگر را خرد كند، عاجز است ؟ اگر عاجز است ، پس سرنوشت همگان نیز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نیست ، خود او بتهاى دیگر را شكسته است ، بروید از خود او بپرسید.))
آنـان از پـاسـخـگـویـى بـه مـن ، فـرو مـانـدنـد؛ امـا درسـت بـه هـمـیـن دلیل و براى اینكه مردم به من روى نیاورند، بر آن شدند كه مرا از میان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزاندن مرا فراهم كنند. در جاى مناسبى بیرون شهر، هـیـزم فـراوان انـبـاشـتـنـد. سپس روز سوزاندن مرا به مردم اعلام كردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هیزم ها را آتش زدند. كوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى كشید.
نمرودیان شادمان و یاران و پیروان غمگین بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند به آتـش نـزدیك شوند، ناچار مرا در منجنیق
(35) نشاندند و از دور به میان زبانه هاى سر به فلك كشیده آتش افكندند.
بـه اراده الهـى و از آنـجـا كـه مـن از سـوى او بـه پـیـامـبرى برگزیده شده بودم و نیز پیامبرى اولواالعزم
(36) بودم ، آتش در من كمترین تاءثیرى نكرد و بى درنگ خـامـوش و زبـانـه هـاى آن سـرد و ملایم شد. من با لبى خندان و گامهایى استوار و دلى مـطـمئن ، در میان شگفتى همگان ، از سوى دیگر میدان ، به سوى مردم روانه شدم و فریاد شادى از مرد و زن برخاست .
ـ پدر، آیا پس از آن ، كافران از آزار تو دست كشیدند؟
ـ آن مـعـجـزه الهـى چـنـان كـوبـنـده و دنـدان شكن بود كه كافران نتوانستند اوضاع را به دلخـواه خـویـش چاره كنند. بسیارى از مردم ، دست از بت پرستى كشیدند و غوغایى بزرگ بـر پـا شـد. در شـهر دودستگى افتاد و چنان شد كه نمرود مرا به حضور طلبید و با من بـه احـتـجاج پرداخت . او دیگر به خاطر شهوت من و هواخواهى یاران بسیارى كه داشتم ، نمى توانست مرا بكشد. ماءمورانى را برانگیخت تا زندگى را بر من و یارانم تنگ كنند و بـه طـورى كـه مـن نـاگـزیـر شـدم هـمراه با برخى از یارانم به حران
(37) هجرت كنم .


مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستیدند و من به شیوه خویش ، بسیارى از آنان را هدایت كردم .
ـ با چه شیوه اى ؟
ـ مـثـلا نـخـستین شبى كه به حران وارد شدم و مردم شهر از من آیین مرا پرسیدند، من ستاره زهـره را نـشـان دادم و گـفـتـم كـه ایـن سـتاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ایشان ، در برابر ستاره خویش ایستادم ؛ اما هنگامى كه غروب كرد، فریاد برآوردم كه من خـدایـى را كـه غروب كند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدایى برگزیدم و چـون ماه ناپدید شد دوباره ، فریاد كردم كه این نیز غروب مى كند و من آنرا نمى پسندم و بـه جـاى آن ، ظاهرا خورشید را به خدایى انتخاب كردم ... و چون خورشید هم غروب مى كـرد بـه مـردم شهر گفتم كه اینان هیچیك از خود اختیارى ندارد؛ خدایى را برگزینید كه ایـن سـتارگان به فرمان او طلوع و غروب مى كنند. بدین شیوه ، بسیارى از مردم ، هدایت یافتند.
حـران شـهرى بسیار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همین شهر بود كه من با دختر بسیار زیـبـاى یـكـى از خـداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره
(38) ازدواج كردم . چـنـدى بـعد، حران دچار خشكسالى شد و من با همسرم و برخى از یارانم ، به مصر هجرت كـردیم . پادشاه مصر از عمالیق (39) بود و از زیبایى همسرم او را آگاه كرده بـودند. هنگامى كه از عفت و پاكدامنى او آگاهى یافت . مادر تو هاجر را به او بخشید و ما هـمـگـى به فلسطین كوچ كردیم ، جاییكه هم اكنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
ـ پدر، چگونه شد كه با مادرم هاجر، ازدواج كردى ؟
ـ ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا و بسیار مـهربان بود. ساره خود پیشنهاد كرد كه من با وى ازدواج كنم شاید خدا از هاجر فرزندى عنایت كند.
چـون بـا مادر تو ازدواج كردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشك برد و بدخلقى آغـاز كـرد بطوریكه زندگى را بر همه تلخ كرد. من به خداوند شكوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد كه مادرت هاجر و تو را كه شیرخواره بودى ، با خود بردارم و به این سرزمین بیاورم ...
در این هنگام ، هاجر كه در پى آنان به بیرون چادر آمده بود، صدا زد:
ـ غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهیم در حالیكه دست اسماعیل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
ـ پـسـرم ، بـرویـم غـذایـى را كـه مـادرت فـراهـم كـرده اسـت ، تناول كنیم .
پس از صرف غذا هاجر، از سالهاى دورى خود، به شوهر گزارش داد:
ـ وقتى تو ما را در این مكان به فرمان خداوند، رها كردى و رفتى ، یكباره غمى سنگین به دلم ریـخت . تا تو در كنارم بودى چندان بیتاب نبودم اما همینكه رفتى و قامت و بالاى تو در افـق نـاپـدید شد، انگار خورشید در دلم غروب كرد؛ ولى مطمئن بودم كه خداوند مرا و فرزندم را در پناه خویش ‍ حفظ خواهد كرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى كه همراه ما كرده بودى ، تمام شد. خورشید بـر سـرمـان پـاره پـاره آتـش مـى ریـخـت و از سـنـگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشید. بدتر آنكه لحظه ها در تنهایى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شیر در پستانم از تشنگى خشك شد و كودكم دراز آهنگ و پیاپى مى گریست . زبانم را در دهـانش مى گذاشتم اما كامم از او خشكتر بود. ته مانده آبى كه در تن داشتیم ، با گریه از چشمانمان بیرون مى ریخت .
كـم كـم صـداى گـریه اسماعیل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گرایید. او همچنان مى گریست اما دیگر نه اشكى از چشمانش مى جوشید و نه صدایى از گلویش بر مى خاست . مـن خـود بـه چـشـم خـویـشـتـن دیـدم كـه جـانـم مـى رود. او را بـر سـر دسـت گـرفـتم و در محل كنونى چشمه روى شن نشستن و ناامید به تپه روبرو نگاه دوختم . ناگهان به نظرم رسید كه از دامنه تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختیار كودكم را روى زمین گذاشتم و بـه سـوى تـپـه خـیـز بـرداشـتـم ؛ امـا چـون بـه آن محل رسیدم آبى ندیدم ؛ سرخورده و ماءیوس روى شنهاى تپه نشستم ... این بار در نقطه مـقـابـل آن تـپـه ، در ایـن سـو، آبـى زلال روان بـود... از بـسیارى درماندگى و ناامیدى ، حـال خـویـش را نـمـى دانـسـتـم ، بـه سـوى آب دویـدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستین ، آب به چشمم مى خورد... دوباره دویدم ، هفت بار با سعى تمام از این تپه به آن تـپـه ، پـى سـراب بـه امـیـد آب دویـدم و از جـگـر تـفته به درگاه خداوند هروله كنان ، نالیدم ؛ و هیچ امید از عنایت او نبریدم .
كودكم كه در تمام این مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گریست ؛ از سر بیتابى ، پاشنه پاهاى كوچكش را بر شن مى كشید...
مـن در سـعـى بـى ثمر خویش ، هفتمین بار به كنار او رسیده بودم كه ناگاه از جایى كه پـاشـنـه پـاى اسـمـاعـیـل آنـرا انـدك گـود كـرده بـود، رطـوبـت آب بـه چـشـمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بیشتر كردم ؛ كه ناگهان حیات جوشید و زندگى سر بر كرد. آبـى زلال و خـنـك و فراوان ، به شیرینى جان ، بیرون زد و من به سجده شكر، سر بر خاك نهادم .
هـنـوز سـاعـتـى نـگذشته بود كه پرندگان ، از همه سوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورنـد و همین پرواز پرندگان افراد قبیله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانكه هنوز روز به پایان نرسیده بود كه شش مرد از ایشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبیله . و من از تنهایى و بى غذایى نیز نجات یافتم .
و اینك خداى را سپاس مى گویم كه شوى من نیز، در كنار من است .
ـ امـا مـن دوبـاره بـایـد تـو و اسماعیل را تنها بگذارم و به فلسطین باز گردم . چند روز دیـگـر نـزد شـمـا خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفیق دهد تا دگر باره به دیدار شما باز آیم .
ـ هر چه خداوند مى خواهد، همان كن !
چـنـد سـال بـعـد، ابـراهـیـم یـكـبـار دیـگـر بـه مـكـه بـازگـشـت . اسـمـاعـیـل ایـنـكـه جـوانـى بـرومـنـد شده بود با بالایى بلندتر و گیسوانى انبوهتر و چـشـمـانـى درشـتـتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسیار ملیح و زیبا. دیـگـر بـه راسـتـى چـشم و چراغ قبیله بود. چون از راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختیار در قفاى خویش ، به تحسین وامى داشت . در تمام قبیله هیچكس ‍ را یاراى برابرى با وى نـبـود. چـون بـر اسـب مـى نـشـسـت ، از نـسـیـم پـیـش مـى افـتـاد و چـون نیزه مى افكند، خـیـال را بـه واقعیت مى دوخت و تیرش ، بى خطا، تا سوفار در سویداى هدف مى نشست و از شـمشیرش برق مى گریخت . زیباترین دختران قبیله آرزوى همسرى او را داشتند و او از سـپـیده پاكدامن تر بود و از خاك ، امین تر. سایه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفـتـاب راسـتـنـمـاتـر بـود. دروغ كـار مـایـه بـزدلى یـا نـیـاز اسـت و اسـماعیل ، این شیر صحرا، جز خدا از هیچكس نمى هراسید و جز خدا به هیچكس نیازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.
اینك ، پدر، دوباره به دیدار او از فلسطین به مكه آمده است اما، ((ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گریند)).
پـدر مـضـطـرب اسـت و غـمـگـیـن ؛ و ایـن اضـطـراب و غـم در چـهـره پـدر، از نـگـاه هوشمند اسماعیل ، پنهان نمى ماند:
ـ پدر، شما را چون سفر پیشین ، شادمان نمى بینم ، حقیقت چیست ؟
پدرى كه اشك در چشمانش حلقه زده است و دیگر حتى یك موى سیاه در تمام سر و صورت نـدارد، بـه آن بـهـار جوانى و شكوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افكند و مى گوید:
ـ فـرزنـد دلبـنـدم ! تـو مـى دانـى كـه خواب پیامبران ، ((رؤ یاى صادق )) است و من در خـواب فـرمـان یـافـتـه ام كـه تو را در پیشگاه خداوند، قربانى كنم . چگونه از فرمان خداوند سربپیچم ؟
چگونه دل از تو بركنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه این خبر را به مادرت بدهم ؟
ـ پـدر! ایـنـك مـن هـیـجـده سـاله ام ، خـوب و بـد را تشخیص مى دهم و تكلیف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اینست كه من به دست تو به دیدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مـادرم هاجر نیز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خویش از فرمان حق ، سرنپیچیده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مكن . اگر خدا بخواهد مرا از شكیبایان خواهى یافت .
كـاردى در كـف پـدر و طـنـابـى در دسـت پسر، در پى هم ، از دامنه كوهسار بالا مى رفتند. خـورشـیـد بـر بـلنـدتـرین قلمرو روزانه خویش ایستاده بود. پدر، پیر و شكسته ، كنار صخره اى در كمر كوه ایستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.
پسر گفت :
ـ پدر، كارد را تیز كنید؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما كمتر رنج خواهید برد.
و با گفتن این سخن ، طنابى را كه در دست داشت به سوى پدر دراز كرد و ادامه داد:
ـ اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانیان ببندید.
آنگاه پشت به پدر كرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزدیك ساخت و منتظر ایستاد.
پـدر كـه آرام آرام مـى گریست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سـوى خـود بـر گـردانـید و فرزند را براى آخرین بار چون جان در آغوش گرفت و بر بـنـاگـوش و گـردنـش بوسه زد. انگشتان استخوانى و مرتعش ‍ خود را در انبوه گیسوان فـرزنـد فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گریستند. نسیمى ملایم مى وزید و در نوازش گیسوان اسماعیل ، انگشتان پدر را یارى مى كرد.
اسماعیل گفت :
ـ پـدر شـكـیـبـا بـاشید. من بر آنم كه در پیشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشینم و شـما فرمان خداى را بجاى آورید، زیرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بیفتد، در امر خدا درنگ روا دارید.
پـس ، اسـمـاعـیـل بـر كـرسـى صـخره رو به صحرا زانو زد. ابراهیم كارد را بر دیواره صـخـره ، صـیـقـل داد و آنـرا خـوب تـیـز كـرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ایستاد.
یـكـبـار دیـگـر قامت برومند فرزند را برانداز كرد كه اینك چون بره آهویى معصوم پیش پاى او زانو زده و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت كوهسار افكند و احساس كرد غمى سنگینتر از كوه ، بـر سـیـنـه خـسـتـه و دل شـكـسـتـه او، سـنگینى مى كند. اما آیا از فرمان و آزمون خداوند گزیرى هست ؟
پـس به خویش نهیب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، كارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هـول انـدوه ، چـشـمـان خـویـش را نـیز فرو بست و كارد را چندین بار محكم و سریع بر گلوى فرزند فشرد و مالید.
امـا انـگـار كـرد كـه از دسـتـپـاچـگـى و فـشـار غـم ، پـشـت كـارد را بـر گـلوى اسـمـاعـیـل نـهـاده بـود زیرا هر چه بیشتر مى فشرد، كمتر مى برید. چشم را گشود و به كارد و بر گلوى فرزند نگریست اما لبه تیز كارد بر گلو بود و نمى برید.
در همین لحظه ، صدایى ملكوتى ، در كوه پیچید:
ـ اى ابـراهـیـم ! تـو از امـتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذیرفتیم ؛ اینك به جاى اسماعیل ، هدیه ما را قربانى كن !
نـگاه بهت زده ابراهیم ، در پى صدا مى چرخید كه پشت بوته اى بلند قوچى را دید بر پاى ایستاده و به او مى نگرد.
دسـت اسـمـاعـیـل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس ‍ سجده كردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعیل ، نهادند و كارد با نخستین اشاره دست ابراهیم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون كرد.
بـار دیـگـر وقـتـى ابـراهـیـم بـه دیـدار فـرزند و همسر، به مكه آمد، هاجر وفات كرده و اسـمـاعـیـل دخترى از قبیله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار یافت ، بـا اشـاره پـدر، وى را طـلاق گـفت و با دخترى زیبا و شكیبا و مؤ من ، پیمان و زناشویى بست .
آخـریـن بارى كه ابراهیم به مكه آمد، بسیار پیر و شكسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهیمى با با خویش داشت .
خرمن گیسوان سپیدش چون ابریشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپیده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بین او با نگاهى ژرف ، آمیخته مهر و عزم و ایمان و صلابت و شفقت پیامبرانه و اراده مردانه بود.
در این آخرین سفر، از پسر خواسته بود كه با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بـرونـد. وقـتـى پـدر از تـپـه بـالا مـى رفـت ، اسـمـاعـیـل كـه بـه دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگریست و در وجود او هم پیرى و شكستگى یكصد و هفتاد و انـدى سـال زیـسـتن را مى دید و هم ایستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شكنى را. فرمانهاى دشـوار الهـى را بـا سـرافـرازى انـجـام داده و ایستاده زیسته بود. و اینك ، در پیرى نیز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هیچ از بزرگى او نكاسته ، بلكه بر وقار صولت او نیز، افزوده بود. اكنون پدر، روى تپه ایستاده بود و به اطراف مى نگریست .
اسماعیل پرسید:
ـ پـدر، در ایـن آفـتـاب گرم ، براى چه ، بر این تپه ایستاده اید و مرا به چه منظور تا اینجا آورده اید؟
ـ پـسـرم ، از سـوى خـداونـد فرمان یافته ام كه درست در جاى همین تپه خانه اى براى او بنا كنم و تو باید مرا یارى كنى .
روزهـا بـه سـرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم كه سراسر آن را پدر و پـسـر بـى وقـفـه از تـپه خاكبردارى مى كردند؛ مقدار كمى از ارتفاع تپه كوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چیزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسیار با چشمان خویش ، پـى هـاى از پـیـش آمـاده خـانه خدا را زیارت كردند! تكبیر ابراهیم ، از شكر و شادى ، در دامنه صخره ها پیچید؛ آنگاه به پسر گفت :
ـ دیـدن ایـن اعـجـاز الهـى در این پى هاى از پیش بر آمده و ساخته امروز چیزى بر اطمینان گسترده من نیفزود؛ اما من روزى را به یاد مى آورم كه دلم اطمینان امروز را نداشت .
بـه هـمـین روى آنروز از خداوند تقاضا كردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خویش را به من بنمایاند...
ابراهیم ، با یادآورى خاطره هاى گذشته ، دیدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعیل را فراموش كرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آیا به قدرت من ایمان ندارى ؟
من عرض كردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با این كار، به دلم اطمینان و آرامش عطا فرمایى .
خـداونـد فـرمود: چهار پرنده را برگزین و تن هر یك را پاره پاره كن و پاره هاى تن هر چـهـار را بـا هـم درآمـیـز: آنگاه آن آمیخته را دوباره ، چهار بخش كن و هر بخش را بر فراز كوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خویش فرا خوان .
چـنـان كـردم كـه او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز كردند.
از آن پـس ، دلم چون عمیقترین جاى دریا، آرام یافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمینان یافتم .
ابراهیم ، سپس آهى كشید و به فرزند گفت :
برخیز پسرم تا بر این پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا كنیم . این آخرین ماءموریت الهى من است .
درود خـداونـد و فـرشـتـگـان و پـاكـان و نـیـكـان بـر او باد؛ بر ابراهیم
(40) خـلیـل الله ، كـه دوسـت خـدا بود و تبردار حادثه بت شكنى و مرد بزرگ تاریخ توحید؛ دارنده دستهاى پرعزمى كه بتكده ها را فرو مى كوفت و خانه توحید را بنا مى نهاد. درود بت شكنان بر آن پیامبر اولواالعزم باد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

خدایا من در قلب کوچکم چیزی دارم که تو در عرش کبریاییت نداری. من چون تویی دارم و تو چون خود نداری...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مذهبی و آدرس smashcc.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 96
بازدید ماه : 674
بازدید کل : 48738
تعداد مطالب : 113
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



سايبري ها ديدار با رهبري مي خواهند جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی